داستان  : من نیز مسلمان شدم


طفیل بن عمرو که شاعر شیرینِ زبان خردمندى بود و در میان قبیله خود، نفوذ کلمه داشت، زمانى وارد مکه گردید.اسلام آوردن مردى مانند طفیل، براى قریش بسیار گران بود، از همین رو سران قریش و بازیگران صحنه سیاست، گرد او را گرفتند و گفتند: این مردى که کنار کعبه نماز مىگزارد، با آوردن آیین جدید، اتحاد ما را بر هم زده و با سحر بیان خود سنگ تفرقه میان ما افکنده است! مىترسیم میان قبیله شما نیز دو دستگى بیفکند.چه بهتر که با وى سخن نگویى!طفیل مىگوید: سخنان آنها چنان مرا بیمناک کرد که از ترس تأثیر سحر بیان او تصمیم گرفتم با او سخن نگویم و سخن او را هم نشنوم.و براى جلوگیرى از نفوذ سحر او هنگام طواف، پنبه در گوشهاى خود کردم تا مبادا زمزمه قرآن و نماز او به گوش من برسد.بامدادان در حالى که پنبه داخل گوشهاى خود نموده بودم وارد مسجد شدم و هیچ مایل نبودم سخنى از او بشنوم.نمىدانم چطور شد که یکباره کلام بسیار شیرین و زیبایى به گوشم رسید و بیش از حد، احساس لذت نمودم.با خود گفتم مادر در سوگت نشیند! تو که یک مردى سخنپرداز و خردمندى، چه مانع دارد سخن این مرد را بشنوى تا هر گاه نیک باشد بپذیرى و اگر زشت باشد آن را رد کنى! پس براى اینکه آشکارا با آن حضرت تماس نگیرم مقدارى صبر کردم تا پیامبر راه خانه خود را پیش گرفت و وارد خانه شد.من نیز اجازه خواسته، وارد شدم و ماجراى خود را از آغاز تا پایان بازگو کردم و گفتم قریش درباره شما چنین مىگویند و من در آغاز تصمیم نداشتم با شما ملاقات کنم ولى تلاوت قرآن شما مرا به سویتان جلب کرد.اکنون مىخواهم حقیقت آیین خود را براى من تشریح کنى و اندکى قرآن براى من بخوانى! رسول خدا(صلى الله علیه وآله) آیین خود را بر او عرضه داشت و مقدارى قرآن خواند.طفیل مىگوید: به خدا سوگند کلامى زیباتر از آن نشنیده و آیین معتدلتر از آن ندیده بودم.به حضرتش عرض کردم: من در میان قبیله خود فردى سرشناس و با نفوذى هستم و براى نشر آیین شما فعالیت مىکنم.ابن هشام گوید: طفیل تا روز حادثه خیبر میان قبیله خود بود به نشر آیین اسلام اشتغال داشت و در همان حادثه با هفتاد، هشتاد خانواده مسلمان به پیامبر(صلى الله علیه وآله) پیوست و در اسلام خود همچنان پایدار بود تا اینکه پس از درگذشت پیامبر به عصر خلفا در جنگ یمامه شربت شهادت نوشید.


يکشنبه سیم 4 1387
X