داستان: سرانجام یک عمر مبارزه با قرآن
ابن مقفع در ابتدا در کیش مانى بود و سالها با
آزادى کامل با اسلام و قرآن به مبارزه پرداخته و شبهات و اشکالات زیادى در
میان مردم منتشر ساخته بود.از همینروست که مىگویند او باب بُرزویه طبیب را
به قصد شکّ انداختن در دل مردم بر کتاب «کلیه ودمنه» افزود.«ابن مقفع»
روزى در بغداد از کوچهاى مىگذشت، ناگهان صداى کودکى او را به خود جلب کرد
که با آواز زیبا و صداى دلنشین چنین قرآن مىخواند:«اَلَمْ نَجْعَلِ الا ْ
َرْضَ مهاداً، وَ الْجبالَ اَوْتاداً، وَ خَلَقْناکُمْ اَزْواجاً
وَجَعَلْنانَوْمَکُمْ سُباتاً، وَ جَعَلْنااللَّیْلَ لِباساً، وَ جَعَلْنا
النَّهارَ مَعاشاً...»«آیا زمین را گاهواره و کوهها را میخهایى قرار
نداریم؟ شما را نر و ماده آفریدیم و خواب را براى شما وسیله آسایش و آرامش
گردانیدیم و (تاریکى) شب را براى شما لباس و پوشاکى قرار دادیم (تا سیاهى
شب همچون پرده شما را بپوشاند) و روزى براى شما وقت کار و کوشش
گردانیدیم...»ابن مقفع به محض شنیدن کلام خدا در حالى که سکوت سراپاى
وجودش را فرا گرفته بود، بىاختیار ایستاد و در تفکّر و سکوت غرق شد، آنقدر
ایستاد تا آن پسر بچه سوره را به پایان برساند.او سخن نو شنیده بود که نه
شعر بود و نه نثر.ولى آهنگى زیباتر از شعر و بیانى رساتر از نثر
داشت.زیبایى لفظ و شیوایى اسلوب و هماهنگى روشن قرآن نظرش را به خود جلب
کرد و موجى از لذت و شادى در روانش پدید آمد.لذتى که قرآن به او داد غیر
از آن بود که تا آن وقت از سایر انواع سخن مىبرد.ابن مقفع که خود در فصاحت
و سخنشناسى بىمانند بود با شنیدن این آیات تکان دهنده فطرت دینى او بیدار
گشت و با هیجان و جذبهاى گفت: شکى نیست که این گفتار عالى ساخته اندیشه
کوتاه بشر نیست.تصادف کوچکى ابن مقفع را با قرآن آشنا کرد، چهره قرآن در
نظرش دگرگون شد.احساس کرد که دنیاى جدیدى براى او کشف شده است.بىدرنگ از
همانجا برگشت و با قدمهاى محکم به سوى «عیسىبنعلى» عموى منصور رفت و گفت:
نور اسلام در قلب من تابیده است و دریچهاى از جهان وسیع و پهناور در برابر
دیدگانم باز شده و دگرگونى عمیقى در من به وجود آمده است و مىخواهم در
حضور تو به دین اسلام مشرف شودم.عیسى با تعجب گفت: تو که یک عمر با قرآن
مبارزه کردهاى علّت روى آوردنت به اسلام چیست؟ وى ماجرا را بیان کرد و
عیسى در پاسخ گفت: این کار شایسته است که در یک مجلس رسمى در حضور علما و
امراى لشکر و در نزد طبقات مردم انجام گیرد.بنابر این فردا به همین منظور
پیش من بیا.همان روز شب هنگام ابن مقفع شروع به زمزمه کرد و وردهاى مخصوصى
که مانویان و زرتشتیان موقع غذا خوردن، مىخوانند، خواند.عیسى رو به او کرد
و گفت: آیا با اینکه قصد دارى مسلمان شوى بازهم طبق روش دیرینه خود به
زمزمه مشغول هستى! ابن مقفع گفت: من که هنوز به طور رسمى به آیین جدید
«اسلام» داخل نشدهام و نمىتوانم مراسم و شریفات آن را بجا آورم، چگونه
مىتوانم از کیش مانوى دست بردارم و شبى را به روز آورم در حالى که به هیچ
مذهب و کیشى پایبند نباشم.من از اینکه شبى را در بىدینى به روز آورم
ناراحت هستم.بامداد فردا رسید، از طرف «عیسىبنعلى» مجلس با شکوهى براى
اسلام آوردن ابن مقفع ترتیب داده شد.طى مراسمى شهادتین بر زبان جارى کرد و
مسلمان شد و موسوم به «عبدالله» و داراى کنیه «ابومحمد» گردید.آشنایى او
با اسلام و تعالیم حیاتبخش قرآن، بینش جدید و عمیقى در او به وجود آورد و
طرز فکر جهانبینىاش را بکلى دگرگون ساخت.او قلم خود را مثل شمشیر برنده
بود بر ضد دستگاه خلافت منصور به کار انداخت و طورى جهان را بر منصور تنگ
کرد که منصور فریاد زد آیا کسى هست مرا از شر ابن مقفع نجات دهد؟سر انجام
ابن مقفع به دست یکى از دژخیمان منصور بنام «سفیان بن معاویة» امیر بصره
به وضعى سخت فجیع هلاکت گردید و بر او تهمت «زندقه» نهادند، امّا حقیقت آن
است که او بیش از هر چیز قربانى رشک و کینه دشمنان خویش شده است.